دختر نازنینم سلام . امروز 26 تیرماه سال 93 ساعت 16.40 می باشد. تو و بابا رضا خوابیدین منم فرصت کردم برات وبلاگ درست کنم . باران عزیزم از روزی می گم که قدمای کوچیکت و با نم نم بارون تو زندگی من وبابا گذاشتی و خوشبختیمون و کامل کردی . وقتی فهمیدم یک فرشته کوچولوی ناز دارم انگار خدا دنیا را بهم داده بود. دیگه همه چیز رنگ و بوی دیگه ای داشت . من داشتم مامان می شدم . مامان فرشته ای از جنس بارون . روزها می گذشت و تو درون وجود من شکل می گرفتی . زمان سونوگرافی با خاله نازی رفتیم بیمارستان . چه حس وحالی داشتم وقتی فهمیدم فرشته کوچولوی من دختر از ته دل شکر گفتم . وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون بارون میومد دلم می خواست اسمت و باران بزارم وقتی دید...