باران باران ، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

برای زیباترین بهانه زندگیم باران

مثل اسمت که بارونه

مثل اسمت که بارونه                            مث چشمات که معصومه تو باشی حس خوبی هست                 تو هستی قلبم آرومه    دارم اسمت رو می خونم                      داره تر می شه آوازم تو بارونی تو بارونی                             تو امیدی گل نازم هوا ابری شده بازم                             همه دنیام تو رو می خواد&nb...
12 مرداد 1393

بدون عنوان

وای خذایا باران کوچولو من امروز غلت زد .مامانی اولش خیلی ترسیدم می خواستم بغلت کنم ولی بابا رضا نگذاشت . یک کم دست و پا زدی بعد گریه کردی . فوری بغلت کردم و بوسیدمت . بارانم هر روز یه کار جذید یاد می گیری . امشب برای اولین بار با مامان و بابا به رستوران اومدی . خیلی شب خوبی بود . هانانای مامان ممنون که هستی .
7 مرداد 1393

بدون عنوان

خدایا شکرت . دخترم روز به روز داره بزرگتر می شه . دیگه کاملا من و باباشو می شناسه . خنده صدادار می کنه . باران کوچولو و عجول من تو 50 روزگی سعی کرد حرف بزنه . اولش باورم نمی شد ولی وقتی باهاش تمرین کردم بعضی حروف و تکرار می کرد. دخترم 2 ماه و 2 روزش بود که با عمو امیر و خاله نازیش برای اولین بار به رستوران رفتیم جای بابا رضا خالی چون یزد بود. باران فسقلی با تعجب همه جا را نگاه می کرد . دختر نازم خیلی دوست دارم . بی صبرانه منتظر بزرگ شدنتم.  ...
31 تير 1393

بدون عنوان

دختر نازنینم سلام . امروز 26 تیرماه سال 93 ساعت 16.40 می باشد. تو و بابا رضا خوابیدین منم فرصت کردم  برات وبلاگ درست کنم . باران عزیزم از روزی می گم که قدمای کوچیکت و با نم نم بارون تو زندگی من وبابا گذاشتی و خوشبختیمون و کامل کردی . وقتی فهمیدم یک فرشته کوچولوی ناز دارم انگار خدا دنیا را بهم داده بود. دیگه همه چیز رنگ و بوی دیگه ای داشت . من داشتم مامان می شدم . مامان فرشته ای از جنس بارون . روزها می گذشت و تو درون وجود من شکل می گرفتی . زمان سونوگرافی با خاله نازی رفتیم بیمارستان . چه حس وحالی داشتم وقتی فهمیدم فرشته کوچولوی من دختر از ته دل شکر گفتم . وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون بارون میومد دلم می خواست اسمت و باران بزارم وقتی دید...
26 تير 1393